راننده تاكسى
چند روز پيش عكسى را ديدم كه در آن پدرى فرزندش را مجبور كرده بود نوشته اى در دست بگيرد كه روى آن نوشته بود " من به پدرم دروغ گفته ام". با ديدن اين عكس به ياد خاطره اى از دهه شصت افتادم. يك روز در تابستان شصت و پنج سوار تاكسى هاى خطى فيروزه اى رنگ تجريش به ميدان توحيد شدم. آن روزها در صندلى جلو دو نفر مسافر مى نشستند و من با مسافر ديگرى كنار راننده نشسته بودم. تاكسى حركت كرد و به چها راه پارك وى رسيديم. آن روزها چهار راه پارك وى پل مثلا معلق امروز را نداشت و ماشينها مجبور بودند پشت چراغ قرمز بايستند. هنگاميكه پشت چراغ قرمز ايستاده بوديم يك پسر بچه آمد شروع كرد به پاك كردن شيشه ماشين و با ديدن او راننده زير لب چيزى گفت و پولى داد و بعد با سبز شدن چراغ راه افتاد. بعد از راه افتادن درددل راننده شروع شد كه ليسانسه قبل از انقلاب بوده و بعد ار انقلاب پاكسازى شده و اكنون براى تامين مخارج زندگى رانندگى مى كند، چون هيچ جا استخدامش نمى كنند.راننده تعريف كردن پسرى دبستانى دارد كه درس نمى خوانده و روزگار را بر او ومادرش تلخ كرده بود و از آنجائيكه تنها فرزندش بود وبرايش هزاران آرزو داشت نمى توانست قبول كند او چنين رفتارى داشته باشد. عاقبت راننده تصميم مى گيرد تا درس عبرتى به پسرش بدهد. او گفت يك روز صبح به جاى اينكه او را ببرم در مدرسه پياده كنم، آوردمش چهار راه پارك وى و كيفش را گرفتم و به او يك لنگ دادم و گفتم پسرم حالا كه به درس علاقه اى ندارى بايد كار كردن را شروع كنى و چون سواد درست و حسابى هم ندارى بايد شيشه ماشينها را پشت چراغ قرمز تميز كنى! راننده گفت اولش پسرم موضوع راشوخى گرفته بود اما وقتى ديد من خيلى جدى هستم مجبور شد اطاعت كند و شروع كرد به پاك كردن شيشه ماشينها. يك ساعتى كه گذشت گفت بابا غلط كردم ولى من گفتم نه عزيز من اين راهى است كه خودت انتخاب كرده اي. اين ماجرا تا غروب ادامه داشت و پسرم تمام روز اشك ريخت و معذرت خواست و من خون دل خوردم. غروب دستش را گرفتم بردم خانه و گفتم خسته نباشى امروز ده تومان كاسبى كردى فردا صبح مى توانى تصميم بگيرى كه مدرسه بروى و درس بخوانى يا همين برنامه امروز را ادامه دهي. صبح كه شد ديدم خودش پاشده كيفش را آماده كرده و صبحانه اش را خورده و منتظر است تا او را به مدرسه ببرم و از آن روز رفتارش به كل عوض شده است. حالا هر موقع سر چهار راه شيشه پاك كنها را مى بينم ياد آن روز خودم و پسرم مى افتم.
از آن روز به بعد من هم با ديدن شيشه پاك كنها ياد آن راننده و پسرش مى افتم.