سفر به خارج از کشور آزاد شد

در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ سفر به خارج کشور آزاد شد!!!

روابط عمومی نخست‌وزیری دیروز با انتشار اطلاعیه‌ای، آخرین تسهیلاتی که در زمینۀ مسافرت هموطنان به خارج از کشور و یا ورود آن‌ها به کشور در نظر گرفته شده را اعلام کرد. متن اطلاعیه به شرح زیر است:

بسمه تعالی

به منظور تسهیل در امر مسافرت هموطنانی که قصد عزیمت به خارج از کشور و یا ورود به کشور را دارند و بر اساس ضوابطی که از قبل برای مسافرت به خارج تهیه و پیش‌بینی شده است، موارد زیر را به اطلاع عموم می‌رساند:

۱ – از این تاریخ مسافرت افراد به خارج از کشور بدون استفاده از ارز دولتی مجاز اعلام می‌شود. لازم به تذکر است که ارز دولتی تنها در اختیار آن دسته از مسافرینی قرار می‌گیرد که بر اساس ضوابط اعلام شده قبلی، خروج آنان از کشور بلامانع تشخیص داده شده است و دولت در مقابل سایر افرادی که خارج از ضوابط قبلی قصد مسافرت داشته باشند، تعهد ارزی نخواهد داشت.

۲ – بدینوسیله به اطلاع کلیۀ هموطنان متخصص و پزشک مقیم خارج از کشور که از نحوه ورود و خروج سوال کرده‌اند، می‌رساند: هیچگونه محدودیت و ممانعتی جز در چارچوب‌های اعلام شده قانونی برای ورود و یا خروج آنان در مرز‌ها و فرودگاه‌های کشور وجود نخواهد داشت. جزئیات امر و روش‌های اجرایی مراتب فوق توسط مسئولین ذیربط متعاقباً اعلام خواهد شد.

كرمانشاه باختران كرمانشاه

یكی از سنتهای بعد از انقلاب این بود كه هر چیزی كه كلمه شاه دراسم آن بود باید تغییر نام می‌داد و یكی از این اسمها نام شهر و استان كرمانشاه بود. نام كرمانشاه پس از انقلاب به قهرمانشهر و پس از مدتی به باختران تبدیل شد. در تمام دهه شصت نام این شهر باختران بود تا اینكه در دهه هفتاد توسط مجلس شورای اسلامی بنا بردرخواست مردم دوباره به كرمانشاه برگشت. از این تغییر نامهای دهه شصت باید به موضوع بامزه‌ای اشاره كنم و آن این بود كه در سبزی فروشی‌ها تا مدتها به شاهی می گفتند تره‌تیزك!!

تلفن عمومی

هزينه كل مكالمه ٢ ريال !

تلويزيون پارس، فينگرتاچ، ريموت دار، ساخت دهه شصت

خيابان پهلوی، مصدق، وليعصر

ساخت خيابان پهلوی خيلی قبل تر از دهه شصت ودر سال ١٣٠٠ به دستور رضاشاه آغاز شد. در دو طرف اين خيابان شصت هزار چنار كاشته شده بود كه دو ميدان تجريش و راه آهن را به هم وصل مي كرد. با پيروزی انقلاب اسلامی اسم اين خيابان به مصدق تغيير يافت ولی نام مصدق بيش از دو سال دوام نيافت و مطابق اطلاعيه چاپ شده در روزنامه اطلاعات ٣٠ خرداد شصت نام آن به وليعصر تبديل شد. متن خبر اين بود: وزارت کشور طی اطلاعیه‌ای اعلام کرد بنا به پیشنهاد شهردار تهران و اختیارات قانونی وزارت کشور، نام خیابان «مصدق» به «ولی‌عصر» تغییر می‌یابد متن اطلاعیه بدین شرح است: بسمه تعالی به دنبال راهپیمایی عظیم میلیونی روز ١٥ خرداد جاری مردم تهران در پاسخ به اعلامیه‌های منافقانه گروهک‌ها و توطئه‌گران داخلی که نهایتاً منجر به کنده شدن تعدادی از پلاک‌های اسامی خیابان‌های شهر تهران گردید، بدین منظور و با توجه به خجسته زادروز حضرت بقیة‌الله الاعظم ارواحنا فدا و بنا به پیشنهاد شهردار تهران و اختیارات قانونی وزارت کشور، نام خیابان مصدق – حد فاصل میدان راه‌آهن تا میدان تجریش – به ولی‌عصر تغییر می‌یابد. ضمناً نام تعداد دیگری از خیابان‌های تهران در شورای شهر تهران در حال بررسی است که پس از تایید در وزارت کشور به اطلاع عموم خواهد رسید. محمدرضا مهدوی کنی – وزیر کشور

تفنگ بادی

تفنگ بادی یكی از تفریحات خیابان در دهه شصت كه به یادگار از دهه های قبلی مانده بود تیراندازی با تفنگ بادی بود. ماجرا ازاین قرار بود كه در گوشه و كنار اغلب شهرهای ایران افرادی با یك تفنگ بادی و یك تابلو هدف در خیابان می گشتند و برای تیراندازی تفنگ بادی یا همان تفنگ ساچمه ای كرایه می‌دادند. تیرها عموما ساچمه سر پهن یا ساچمه پردار بود كه این دومی چند بار مصرف بود. روی تابلو هدف عكس روزنامه ها یا بادكنك و یا گل نصب می شد. بعضی از این دوره گردها به برنده جایزه می دادند كه معمولا تفنگ كسانی كه جایزه می دادند خراب بود و خوب نشانه نمی گرفت! قیمت این بازی هم متفاوت بود از تیری يك ریال شروع می شد و بسته به اینكه جایزه داشت یا نه تغییر می كرد. برخی از تابلو های هدف مزین به ترقه بود و با برخورد تیر می‌تركید كه این نشانه به هدف خوردن بود. بعضی از بچه ها هم در خانه تفنگ بادی داشتند و هر از گاهی آن را به كوچه می آوردند و بین بچه های محل مسابقه راه می انداختند و یا گنجشك می زدند و صد البته حوادثی هم می‌آفریدند. دوره گردهای تفنگ بادی به دست دهه شصت روز به روز كمتر شدند تا اینكه پس از مدتی دیگر دیده نشدند، نمی دانم شاید در سالهای جنگ دیگر تیراندازی با تفنگ بادی لطفی نداشت.

جمع‌آوری و حمل‌زباله در دهه شصت

گشت جندالله

در دهه شصت يكی از مشاهدات هر روزه خيابانها پديده‌ای به نام گشت بود. پس از انقلاب و بنا بر شرايط اوضاع و احوال روزگار گشتهای متعددی توسط نهادها و ارگانها جهت كنترل مردم روانه خيابانها شد. گشت ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) جهت مقابله با تهديد انقلاب اسلامی، گشت كميته انقلاب اسلامی جهت مقابله با بد حجابی و مواد مخدر وجرايم خيابانی، گشت جندالله جهت مقابله با سربازان فراری، گشت كلانتری، گشت مخفی وزارت اطلاعات، گشت انصارالله(دادستانی انقلاب) جهت مقابله با احتكار و گرانفروشی، گشت رعد (كميته انقلاب اسلامی) جهت مقابله با منافقين، از جمله اين گشتها بودند. ماشين اين گشتها اغلب نيسان پاترول و يا بنزهای مصادره‌ای بود. هرچند كه هر گشت وظيفه مخصوص خود را داشت ولی در عمل همه گشتها به همه امور دخالت می‌كردنند و عجيب نبود كه مثلا گشت جندالله تذكر حجاب هم بدهد. از هركدام از اين گشتها تا بخواهيد خاطره دارم ولی بگذاريد خاطره جالبی از گشت جندالله برايتان بگويم. شبی در زمستان شصت و چهار در ميدان تجريش گرفتار گشت جندالله شدم من و سه نفر ديگر را بدون پرس وجو گرفتند انداختند داخل پاترول وبه سمت مقر حركت كردند. در راه می گفتم بابا اشتباه می كنيد من دانشجو هستم و اين هم كارتم ولی آنها توجه نمی كردند و يكی از براداران می گفت بابايتان را در می آورم همگی را می فرستم جبهه. خلاصه عاقبت به راننده گفت بزن بغل ببينم اين چی ميگه. آمد پائين زير نور چراغ قوه كارتم را ديد و همانجا در بزرگراه مدرس ولم كرد. گشت جندالله بعد از جنگ كاركرد خود را از دست داد و منحل شد.

ترمينال

اواخر جنگ در دهه شصت، در لا به لای اخبار روزنامه ها، خبر اقامت يك ايرانی در فرودگاه شارل دوگل پاريس به چشم می‌خورد. مهران كريمی ايرانی فاقد مدارك شناسايی بود كه نه می‌توانست به خاك فرانسه وارد شود و نه می‌توانست فرانسه را به مقصد خاصی ترك كند. قصه كريمی به درگيری‌های او پيش از انقلاب با حكومت و پناهنده شدنش به بلژيك بر می‌گردد و از آنجا كه مادرش انگليسی بود، برای يافتن خانواده مادری به انگلستان سفر می‌كند و معلوم نيست به توصيه كدام شير پاك خورده‌ای مدارك بلژيكی خود را نابود می‌كند. دولت انگلستان او را به علت نداشتن مدارك شناسايی به بلژيك عودت می‌دهد و ايضاً دولت بلژيك به همين دليل او را به انگلستان پس می‌فرستد. در يكی از اين رد و بدل شدن ها به پاريس می‌رسد و بنا به قوانين فرانسه همانجا ماندگار می‌شود. كريمی با كمك پرسنل فرودگاه و شركتهای هواپيمايی زندگی خود را در فرودگاه آغاز می‌كند و به علت رسانه‌ای شدن ماجرايش به شخصيتی بين المللی تبديل می‌شود. در دهه شصت كه داستان كريمی به گوش من رسيد فكرش را نمی‌كردم كه اين مرد هجده سال در سالن ترانزيت فرودگاه زندگی كند، راستش فكركنم خودش هم فكرش را نمی‌كرد، ولی كريمی هجده سال در ترمينال يك فرودگاه شارل دوگل زندگی كرد و عاقبت به علت بيماری راهی بيمارستان شد. چندی پيش گذر من به فرودگاه شارل دوگل افتاد و ناخودآگاه به ياد اين هموطن مقيم فرودگاه افتادم سعی كردم با پرس و جو محل زندگی او را در ترمينال يك پيدا كنم. با اينكه چند سالی از رفتن او می گذشت ولی هنوز در خاطره‌ها مانده بود. در جايی كه گفته می شد او روزگار می گذرانده، نشستم و سعی كردم تصور كنم كه اگر هجده سال اينجا بنشينم چه بر سرم می آيد. از زندگی مهران كريمی ناصری چند فيلم ساخته شده كه معروف ترين آن فيلم ترمينال به كارگردانی اسپيلبرگ و بازی تام هنكس است. كريمی پس از بهبودی از بيمارستان مرخص و در آسايشگاهی نامعلوم در پاريس به زندگی خود ادامه می دهد.

شيرخشك

در سالهای جنگ دهه شصت، يكی از مشكلات تامين شيرخشك مورد نياز بود و شركت سهامی دارويی كشور مسئول سفارش شيرخشك و توزيع آن شده بود. شير خشك سفارشی با قوطی های فارسی نويس به كشور وارد می شد. در اولين سری شيرخشكهای وارداتی مقامات محترم گاف بزرگی داده بودند و آن اين بود كه بر روی قوطی شير خشك روايتی از پيامبر اكرم با اين شرح درج شده بود كه "شير مادر از شير خشك بهتر است". بعد كه سروصدای همه درآمد كه در زمان پيامبر شيرخشك وجود نداشته است و اين روايت از كجا آمده است، متن آن به عبارت "برای شيرخوار هيچ غدايی بهتر از شير مادر نيست" تغيير كرد. زنده باد آی كيو!

کادیلاک دهه شصت


بنزهای كرايه

آنهايی كه در دهه شصت مسافرتهای بين شهری می كردند بنزهای كرايه فيروزه ای رنگ ١٩٠ و ٢٠٠ را به خاطر دارند.آن روزها حوالی ميدان آزادی يا سه راه تهرانپارس در خيابان دماوند اين بنزها ديده می شدند كه رانندگان آن برای مسيرهای شمال داد می زدند. اغلب اين بنزها ديزل بودند ولی مدل بنزين سوز آن هم وجود داشت. در ايامی كه بليط اتوبوس پنجاه تومان بود، كرايه تهران شمال اين بنزها صد تومان بود و انصافاً هم راحت و نرم بودند.من در هر سه مسير هراز، چالوس و رشت با اين كرايه ها مسافرت كرده بودم. هر كدام از رانندگان پاتوق خاصی در جاده داشتند كه برای صبجانه و ناهار وشام توقف می كردند وبعضی از رستورانها غذای فوق العاده ای داشتند. هركدام از رانندگان قصه های فراوانی از دست فرمانها، ريزشهای كوه وبهمن، كولاك وبرف گردنه ها و مسافران ريز و درشتشان داشتند كه در طول سفر برايتان تعريف می كردند. يكی از شوخی های رايج در مورد اين بنزها اين بود كه اين ماشينها  كارخانه بنز را ورشكست كرده اند چون كيفيتش خوبه و خراب نمی شه تا يكی ديگه بخری!!! البته ماشينهای ديگری هم در مسافرتهای بين شهری استفاده می شد. مثلا اكثر ماشينهای كرايه تهران اصفهان يا تهران شيراز بيوك ايران و شورلت نوا بود اما بنزهای شمال چيز ديگری بود. از پيكان، آريا، شورلت ايران و هيلمن هم در بعضی مسيرها استفاده می شد. در دهه هفتاد اين ماشينها به مرور با پژو و رنو تعويض گرديدند.

خاويار

انقلاب كه پيروز شد خاويار ايران قصه ديگری پيدا كرد. انقلابيون به مردم وعده دادند كه اين ماده غذايی بسيار مغذی بايد توسط ايرانی ها مصرف شود و نبايد به كشورهای خارجی صادر گردد. حتی يادم است كه می گفتند حرام اعلام شدن آن،  توطئه بوده تا آن را غارت كنند و به مردم چيزی نرسد. اما در نيمه اول دهه شصت اثری از آثار خاويار ديده نشد و اين ماده حرام تهيه و بسته بندی و صادر می شد تا ما به حرام خوری نيفتيم! بعد از حلال شدن ماهی اوزون برون و هم خانواده هايش دوباره بحث حق و حقوق ملت ايران و خاويار خوريش مطرح گرديد كه اينبار دوستان گفتند آدم عاقل می آيد خاويار خداتومان را مفت بدهد ملت بخورد! خب ملت همان اشپل را بخورد كه خاصيتش عين همين خاويار است! هيچكس هم نپرسيد چرا خارجی ها نمی روند اشپل بخورند و اينهمه پول بابت خاويار می دهند؟ البته از حق نگذريم مدتی خاويار چرخكرده را در بسته بندی تيوبهای پلاستيكی ( مثل يخمك ) به بازار فرستادند. متصديان امر می گفتند علت چرخ كردن اين است كه كسی نتواند اين خاويار را قاچاق كند ولی آنهايی كه دستشان به دهنشان می رسيد و چرخ نكرده اش را هم خورده بودند می گفتند علت نامرغوب بودن و غير قابل صادر كردن آن بوده است. بهر حال من كه نه چرخكرده اش را خوردم و نه چرخ نكرده اش را!

درست است كه در دهه شصت دست من به خاويار نرسيد اما تا دلتان بخواهد خاويار بادمجان نوش جان كردم. كنسرو خاويار بادمجان يكی از غداهای آماده بود كه از بادمجان چرخكرده و رب و پياز و ادويه نشكيل می شد. رزمندگان، دانشجويان، مجردها، كارمندها و حتی خيلی از خانواده ها از اين كنسرو بعنوان يك وعده غذايی استفاده می كردند. بعضی ها كه سليقه داشتند به آن تخم مرغ يا كشك می زدند و بعضی هم آن را با برنج می خوردند. آری اينچنين بود برادر كه ما هم خاويار خور شديم! امروز خوب كه فكر می كنم به اين نتيجه می رسم كه آن وعده اول هم منظور خاويار بادمچان بوده و نه خاويار طلايی، قرمزو سياه دريای خزر! البته هنوز كه هنوز است وقتی اسم فاميل بازی می كنم و به حرف خ ميرسم در ستون رنگ می نويسم خاوياری!!! خاويار باشيد.

جردن دهه شصت

جردن نام قديم خيابان آفريقا بود كه به منظور پاسداشت مارتين جردن بنيانگذار دبيرستان البرز، در زمان شاه به نام او شده بود. جردن دهه شصت با امروز و ديروزش تفاوت بسيار داشت. پس از انقلاب تعداد زيادی خانه و ويلا در جردن مصادره شد و طبيعتا آدمهای جردن هم عوض شدند. ملكهای مصادره شده نصيب ارگانها و بنيادهای انقلابی شد و اكثر ملكهای فروخته شده هم نصيب تازه به دوران رسيده های انقلاب گرديد. تقاطع جردن با مدرس چراغ راهنمايی داشت و اين دسترسی جردن را راحت می ساخت. از خيابان جردن خط سه اتوبوس شركت واحد رد می شد كه مبدا آن پل تجريش و مقصد آن ميدان توپخانه بود. خيابان جردن در محل امروزی پل همت يك پيچ و فرورفتگی به پائين وبالا داشت كه اغلب آنجا تصادف می شد. در دهه شصت جردن محل عبور ماشينهای مدل بالا بود اما چه مدل بالايی؟ ماشينهای قبل از انقلاب يا پاترولهايی كه صندلی هايش عوض شده بود يا بدنه اش را نوار كشی كرده بودند اما با همه اين عبور مرورها جردن خيابان خلوتی بود. در روزگار جنگ شايد سوپر جردن نماد تجمل و محل پيدا شدن كالاها و خوراكی های ناياب بود. در شمال خيابان جردن برجهای رويال دوما قرار داشت كه توسط آلمانيها پيش از انقلاب ساخته شده بود و در زمره گرانترين آپارتمانهای دهه شصت تهران بود. در پائين جردن در منطقه ای موسوم به تپه های عباس آباد، پروژه نيمه كاره خانه داريوش قرار داشت كه می گفتند قرار بوده در زمان شاه منطقه ديپلماتيك شود ولی در جريان انقلاب مصادره شده بود و در دهه شصت ساختمان مركزی كميته انقلاب اسلامی بود اين ساختمان به همان صورت نيمه كاره مورد استفاده قرار گرفت و حتی امروز هم كه ساختمان بنياد مستضعفان است می توانيد ميلگردهای بيرون زده از ستونهايش را ببينيد. در محل امروزی تونل رسالت يك ميدان قرار داشت كه اسم نداشت! در حقيقت در محل تقاطع بزرگراه رسالت و جردن يك تپه بود كه به ناچار به دور آن ميدان زده بودند. اين تپه بعداً به خاطر مسائل امنيتی برداشته شد و ميدان صاف گرديد. ميدان آرژانتين در پی تيره شدن روابط با كشور آرژانتين به ميدان آفريقا تغيير نام داد ولی پس از عادی شدن روابط دوباره اين ميدان به نام آرژانتين شد و آن ميدان بی نام بالاتر، ميدان آفريقا نامگذاری گرديد. اما خاطره من از جردن. در فروردين سال شصت وهشت برای انجام كاری به يكی از آرايشگاههای زنانه معروف جردن معرفی شدم. آنها يك دستگاه كامپيوتر ٨٠٣٨٦خريده بودند كه من آن را فرمت وپارتيشن بندی و روی آن سيستم عامل داس نصب كردم. كار بعدی اين بود كه از من خواستند تصاوير مدلهای موی زنانه را اسكن كنم و در حقيقت يك آلبوم ديجيتال برای مشتريان آماده سازم. مدير اين سالن می گفت با پايان جنگ مهمانی ها و دوره های زنانه مخصوصاً در بين خانمهای سران و زمامداران رونق گرفته و از آنجائيكه اين خانمها مشتريان سالن او هستند، سرمايه گذاری در اين بخش سودآور است. كار من ادامه داشت تا اينكه درگذشت آقای خمينی اتفاق افتاد و از قرار مهمانی ها هم كم شد و كار نيمه تمام ماند و البته بخشی از دستمزد من هم به ملكوت اعلی پيوست! جردن برای من مثل يك عروس نصف نيمه بزك شده است!
 

نشر چهارم خاطرات دهه شصت

مطالب وبلاگ از اردیبهشت هشتاد وهفت تا اردیبهشت نود و دو در فايل پى دى اف آماده دانلود است. در اين فايل سعى شده غلط هاى املايى و تايپى تصحيح گردد و همچنين عكسهاى مرتبط با موضوع هم ضميمه مى باشد.

ضمنا كماكان درج مطالب در وبلاگ و صفحه ف..ب.. به صورت همزمان ادامه دارد.

 نشر چهارم را از اينجا دانلود كنيد

راننده تاكسى

چند روز پيش عكسى را ديدم كه در آن پدرى فرزندش را مجبور كرده بود نوشته اى در دست بگيرد كه روى آن نوشته بود " من به پدرم دروغ گفته ام". با ديدن اين عكس به ياد خاطره اى از دهه شصت افتادم. يك روز در تابستان  شصت و پنج سوار تاكسى هاى خطى فيروزه اى رنگ تجريش به ميدان توحيد شدم. آن روزها در صندلى جلو دو نفر مسافر مى نشستند و من با مسافر ديگرى كنار راننده نشسته بودم. تاكسى حركت كرد و به چها راه پارك وى رسيديم. آن روزها چهار راه پارك وى پل مثلا معلق امروز را نداشت و ماشينها مجبور بودند پشت چراغ قرمز بايستند. هنگاميكه پشت چراغ قرمز ايستاده بوديم يك پسر بچه آمد شروع كرد به پاك كردن شيشه ماشين و با ديدن او راننده زير لب چيزى گفت و پولى داد و بعد با سبز شدن چراغ راه افتاد. بعد از راه افتادن درددل راننده شروع شد كه ليسانسه قبل از انقلاب بوده و بعد ار انقلاب پاكسازى شده و اكنون براى تامين مخارج زندگى رانندگى مى كند، چون هيچ جا استخدامش نمى كنند.راننده تعريف كردن پسرى دبستانى دارد كه درس نمى خوانده و روزگار را بر او ومادرش تلخ كرده بود و از آنجائيكه تنها فرزندش بود وبرايش هزاران آرزو داشت نمى توانست قبول كند او چنين رفتارى داشته باشد. عاقبت راننده تصميم مى گيرد تا درس عبرتى به پسرش بدهد. او گفت يك روز صبح به جاى اينكه او را ببرم در مدرسه پياده كنم، آوردمش چهار راه پارك وى و كيفش را گرفتم و به او يك لنگ دادم و گفتم پسرم حالا كه به درس علاقه اى ندارى بايد كار كردن را شروع كنى و چون سواد درست و حسابى هم ندارى بايد شيشه ماشينها را پشت چراغ قرمز تميز كنى! راننده گفت اولش پسرم موضوع راشوخى گرفته بود اما وقتى ديد من خيلى جدى هستم مجبور شد اطاعت كند و شروع كرد به پاك كردن شيشه ماشينها. يك ساعتى كه گذشت گفت بابا غلط كردم ولى من گفتم نه عزيز من اين راهى است كه خودت انتخاب كرده اي. اين ماجرا تا غروب ادامه داشت و پسرم تمام روز اشك ريخت و معذرت خواست و من خون دل خوردم. غروب دستش را گرفتم بردم خانه و گفتم خسته نباشى امروز ده تومان كاسبى كردى فردا صبح مى توانى تصميم بگيرى كه مدرسه بروى و درس بخوانى يا همين برنامه امروز را ادامه دهي. صبح كه شد ديدم خودش پاشده كيفش را آماده كرده و صبحانه اش را خورده و منتظر است تا او را به مدرسه ببرم و از آن روز رفتارش به كل عوض شده است. حالا هر موقع سر چهار راه شيشه پاك كنها را مى بينم ياد آن روز خودم و پسرم مى افتم.

از آن روز به بعد من هم با ديدن شيشه پاك كنها ياد آن راننده و پسرش مى افتم.

پلاك ماشين

پلاكهاى ماشين در دهه شصت ادامه روند سالهاى قبل از آن بود. برخلاف الان، پلاك ماشين مختص خود ماشين بود و تا آخر (مگر در شرايط خاص) تغيير نمى كرد. پلاك شامل يك عدد پنج رقمي(فاقد صفر) و نام شهر صادر كننده پلاك بود. در شهرهاى بزرگ  پس از پر شدن ظرفيت يك حرف الفبا هم به اسم شهر اضافه مى شد مثل تهران-الف و پس از آن يك كد به نام شهر اضافه شد مثل تهران -۱۱ . علت نبود صفر در ارقام پلاك، خوانا نبودن آن بود و به همين دليل هم از همه حروف الفبا در پلاك استفاده نمى شد. حروف استفاده شده عبارت بودند از: الف- ب – ج – د – س – ص - ط – ع – ق – ك – ل – م – ه –ى . رنگ زمينه پلاك هم بسته به نوع كاربرد آن متغيير بود پلاك شخصى سفيد، پلاك كرايه و عمومى نارنجى، پلاك دولتى بنفش و پلاكهاى شهربانى، نيروهاى هوايي-دريايي-زمينى، ژاندارمرى، ستاد مشترك، سپاه پاسداران ، كميته انقلاب اسلامى وسياسى هم رنگ و اندازه خود را داشت. ماشين بازها از روى نمره پلاك ماشينها نسبت به ماشين اظهار نظر مى كردند. مثلا مى شد از روى شماره گفت كه سال ساخت آن چيست يا  مى گفتند ماشين پلاك رشت يا آبادان پوسيدگى دارد و از دست حرفها. پلاك ماشين در موارد خاص عوض مى شد كه به آن پلاك برگشتى مى گفتند مثل تاكسى كه ماشين شخصى مى شد يا ماشين دولتى كه به مردم فروخته مى شد. در دهه شصت فونت پلاكها عوض شد و مهمترين تغيير هم تبديل ٦عربى به ۶ فارسى بود. فونت جديد معروف به گردنويسى بود و از فونت قبلى خواناتر بود. در دهه شصت پلاكهايى را در خيابان مى ديدى كه ديگرصادر نمى شد مثل پلاك رضائيه كه اروميه شده بود يا پلاك كرمانشاه كه به باختران تبديل شده بود.

القصه وجود نام شهر بر روى پلاك باعث مى شد تا در شهرهاى غريب رانندگان اين ماشينها براى هم چراغى بزنند، سرى تكان دهند و با لبخندى از كنار يكديگر بگذرند.

دوچرخه  چينى

دوچرخه چينى تنها جنس چينى در دهه شصت بود كه جنسش حرف نداشت! پاى دوچرخه چينى پيش از انقلاب به ايران باز شده بود و شهرهاى دوچرخه سوار مثل اصفهان، يزد و بناب در تسخير اين نوع دوچرخه بود. دوچرخه سوارى در شهرها و روستاهاى ايران متداول بود و علاوه بر بزرگترها، بچه ها هم، هم براى تفريح و هم براى مدرسه رفتن از آن استفاده مى كردند. در كنار حياط مدرسه محوطه اى براى پارك كردن دوچرخه ها در نظر گرفته مى شد. از تفريحات زمان مدرسه خالى كردن باد دوچرخه دوستان و چسب ماليدن زين دوچرخه آنها يادم مانده است! (البته من كه نبودم بچه ها تعريف مى كنند) دوچرخه ها تزئينات مخصوص به خودش را داشت، نوارپيچى، شبرنگ و شب نما، آينه، چراغ چشمك زن، بوق بلبلى، بوق شيپورى، گل لاى اسپوكها از آن جمله بود كه بنا بر سليقه روى دوچرخه نصب مى شد. دوچرخه چيني، دوچرخه كاملى بود يعنى زنگ، تلمبه، دينام، چراغ، جك وترك بند داشت واز نكات جالبش اين بود كه سيم ترمز نداشت و انتقال نيرو از دسته ترمز به لنت ترمز با روش اهرم و بازو انجام مى شد. دوچرخه چينى استقامت خوبى هم داشت، به راحتى سه نفر سوارش مى شدند و بعضى ها هم روى ترك بندش خورجين مى انداختند وكلى بار حمل مى كردند. حلاجها، چاقو تيزكنها، تورى بندها، چينى بندزنها و فروشندگان دوره گرد از جمله استفاده كنندگان اين دوچرخه بودند. خاطره ها گفته و شنيده مى شوند ولى چيزهايى هست كه  بيانش كار راحتى نيست مثل خبر خبر گفتن دوچرخه سوارها و زينگ زينگ زنگشان كه امروز در هياهو هيولايى به نام موتورسيكلت به فنا رفته است.

هشت ميليمترى

حالا كه صحبت از فيلم و اسلايدهاى دهه شصت شد بد نيست تا از فيلمهاى هشت ميليمترى هم يادى بكنيم. در دهه شصت فيلم بردارى آماتور بوسيله دوربينهاى هشت ميليمترى انجام مى شد. اين فيلمها توسط دوربين مخصوصش فيلمبردارى مى شد و پس  ظهور توسط دستگاه آپارات روى پرده يا ديوار نمايش داده مى شدند كه بعضى از اين فيلمها صامت و بعضى صدادار بود. تا آنجا كه من يادم مانده فيلمها جهت انجام امور لابراتوار به خارج مى رفت و همين قضيه در دهه شصت كه دوره بگير و ببند بود مشكلات زيادى را بوجود آورده بود. فيلمهايى كه در دسترس ما بود حدود سه دقيقه زمان داشت و فيلمبرداريش هم الى ماشاءالله مشكلات داشت. دربين مزدوجين دهه شصت بگرديد اگر كسى ازعروسيش فيلم دارد به احتمال زياد با همين روش فيلمبردارى شده است. فيلم هشت ميليمترى با آمدن دوربين هاى تصوير بردارى بتامكس از رونق افتاد. نكته اى يادم آمد كه گفتنش بد نيست،  در سالهاى آخر اين فيلمها، فيلم ديگرى به نام سوپر هشت به بازار آمد كه كيفيت تصوير و صدايش بهتر بود. اگر بخواهيد ليستي از خاطرات دهه شصت تهيه كنيد حتما صداى آپارات فيلمهاى هشت ميليمترى را به آن اضافه كنيد.

نشر سوم خاطرات دهه شصت

مطالب وبلاگ از اردیبهشت هشتاد وهفت تا اردیبهشت نود ويك در فايل پى دى اف آماده دانلود است. در اين فايل سعى شده غلط هاى املايى و تايپى تصحيح گردد و همچنين عكسهاى مرتبط با موضوع هم ضميمه مى باشد.

ضمنا كماكان درج مطالب در وبلاگ و صفحه ف..ب.. به صورت همزمان ادامه دارد.

نشر سوم را دانلود كنيد

فیلم عکاسی

در دهه شصت خبرى از دوربين ديجيتال و عكاسى ديجيتال نبود. دوربينهاى عكاسى آن دوره كه البته هنوز هم موجود هستند فيلم خور بودند. فيلمهاى عكاسى متداول با شماره معرفى مى شدند و عبارت بودند از فيلمهاى ۱۱۰ ، ۱۲۰، ۱۲۶ و ۱۳۵. فيلمهاى ۱۱۰ و ۱۲۶ فيلمهاى كاسِتى بودند يعنى كه فيلم درون يك كاسِت قرار داشت و شما بايستى كاست را درون دوربين قرار مى داديد و پس از اتمام فيلم كاست را خارج مى كرديد تا مراحل ظهور و چاپ انجام شود اما فيلمهاى ۱۲۰ و۱۳۵  بصورت رول بود و جا انداختن فيلمها مهارت مى خواست و اتفاق مى افتاد كه فيلم درست جا نمى افتاد و عكسها خراب مى شد. نوعى دوربين هم از دهه پنجاه به ايران آمده بود به نام دوربينهاى پلارويد كه فيلم آنها پزيتيو بود و در همان لحظه عكس گرفتن از دوربين خارج مى شد و پس از يك دقيقه عكس حاضر بود. عكسهاى دوربين پلارويد قابل چاپ مجدد نبود چون نگاتيوى در كار نبود. در دهه شصت فيلم عكاسى فراوان نبود و در مقاطعى ناياب مى شد. فيلمهاى پلارويد كه گرانتر و نايابتر هم بود. فيلمها در تعداد ۱۲و ۲۴و ۳۶ تايى موجود بود كه اين عدد ميزان تعداد عكس هر فيلم بود ولى اگر فيلم را در دوربين درست جا مى انداختند تا دو ، سه عكس هم مى شد اضافه تر گرفت. من يك دوربين قديمى كداك داشتم كه مال جوانى پدرم بود اين دوربين فيلم ۱۲۰ مى خورد و تمام امورش دستى و غير اتوماتيك بود. با اين دوربين كلى تفريح عكاسى كردم و ازجمله عكسهاى كه سوژه در آن دو بار تكرار ميشد! بدون فتوشاپ و كامپيوتر! يا عكسهايى كه اطراف سوژه را هاله نور گرفته بود( البته نه از آن هاله هاى نور) و از اين قبيل كارها. تا يادم نرفته بگويم همه فيلمهاى نامبرده فوق در دو نوع رنگى و سياه وسفيد عرضه مى شد و فيلمهاى سياه و سفيد ارزانتر بود و مشتريانش عكاسهاى هنرى و دانشجويان بودند. در زمان جنگ رولهاى بزرگ فيلم وارد و بصورت دستى در آتليه برش مى خورد و در رولهاى مصرف شده  پيچيده مى شد. اين فيلمها به فيلمهاى دست پيچ معروف بود و خيلى ارزان بود و البته احتمال خرابى و مشكلاتش هم بيشتر. همانطور كه گفتم عكاسى يك سرگرمى هيجان آور در دهه شصت بود. يادم است با كلى چك و چانه يك تانك ظهور و داروى ظهور را از خيابان ناصرخسرو به مبلغ چهارصد تومان خريدم و با پتو پيچ كردن انبارى و چراغ قرمز در خانه تاريكخانه راه انداختم. در عالم نوجوانى براى خودم فرمول ظهور اختصاصى اختراع كرده بودم تا  نگاتيوها، كنتراست بيشترى داشته باشند! براى چاپ نياز به دستگاه آنگراديسمان و كاغذ و داروى ثبوت بود كه مخارجش زياد بود و از آنجا به بعد سرگرمى گرانى مى شد ولى دوستانى بودند كه حرفه اى عكاسى مى كردند و تجهيزاتشان كامل بود و گاهى اوقات من هم به آتليه شان سرك مى كشيدم. بله دوستان امروز با وجود گوشى هاى موبايل و دوربينهاى ديجيتال ، عكسهاى زيادى گرفته مى شود ولى مطمئنا هيچكدام به اندازه آن تك عكس دسته جمعى آن دوره ديده نمى شوند. عكسهايى كه نه تكنيك دارند و نه كيفيت، اما ساده وزيبا هستند.

تونل كندوان

در دهه شصت تونل كندوان در جاده چالوس همان تونلی بود كه رضاشاه در سال ۱۳۱۷ افتتاح كرده بود. تونل كندوان دهه شصت فقط يك لاين داشت و در دوطرف تونل چراغ سبز و قرمز نصب شده بود و راهداران با استفاده از تلفن در دو سمت تونل مسير را كنترل كرده و چراغها را قرمز و سبز می كردند. در روزهای شلوغ حتی تا نيم ساعت هم چراغ قرمز طول می كشيد و در صورتيكه ماشينی در تونل خراب می شد كه ديگر واويلا بود. گفته می شد در زمان رضا شاه اين تونل در مدت سه سال ساخته  شده است و اهميت آن وقتی مشخص شد كه در دهه هفتاد، وقتی می خواستند آن را گشاد كنند به مدت هفت سال تونل بسته شد.

حالا كه صحبت از جاده چالوس شد بد نيست بدانيد در اين جاده چند پيچ به نام پيچ غريب كش وجود داشت كه بلای جان رانندگان ناآشنا بود. يكی از آن پيچ های غريب كش در همان دهه شصت با تونل اصلاح شد و يكی ديگرش هم همين اواخر با تراشيدن كوه و پهن كردن جاده اصلاح شده است. رانندگان  بنزهای كرايه برای هر نقطه جاده چالوس اسمی ساخته بودند كه امروز ديگر از آنها اثری نمانده است.

سقاخانه

در دهه شصت بطرى هاى پلاستيكى پى ئى تى وجود نداشت و به همين دليل آب معدنى بسته بندى هم در بازار ايران ديده نمى شد. مردم در خارج از خانه تشنگى خود را با آب خوردن از سقاخانه ها و آبخورى هاى كنار خيابان رفع مى كردند. سقاخانه در مفهوم ظرف بزرگى آب بود كه شخصى يا اشخاصى براى نيت خير و ثواب آن را ايجاد مى كردند تا رهگذران را سيراب كنند. سقاخانه هاى سنتى كاشيكارى داشتند، پنجره و ضريح داشتند، محل نذر و روشن كردن شمع داشتند، عكسها و شمايلهايى از واقعه كربلا داشتند و خلاصه مكانى بود با مفاهيم مذهبى كه ضمنا تشنه ها را سيراب مى كردند. من از دهه شصت در شهرهاى اصفهان و يزد و در همين تهران چندين و چند سقاخانه سنتى به ياد دارم. اما سنت سقايى به گونه غير سنتى آن هم وجود داشت. معمولا بودند مغازه دارانى كه تكى يا گروهى منبع آب يا كلمن بزرگى را روبروى مغازه شان در پياده رو قرار مى دادند و هر روز صبح آن را آب و يخ مى كردند، اين ظرف آب براى عايق شدن گونى پيچ مى شد تا آب آن ديرتر گرم شود. شايد برايتان جالب باشد كه بعضى وقتها كسى پيدا مى شد كه يخ سقاخانه ها يا همين كلمنهاى پياده رو را نذر مى كرد و معمولا يخ تابستان اينگونه تامين مى شد. نكته جالب ليوان كنار اين آبخورى ها بودكه  ليوان يا كاسه اى بود فلزى كه به جهت نيفتادن يا احيانا برده نشدن با زنجيرى به پايه منبع يا كلمن بسته شده بود. افرادى كه مقيد به اصول بهداشتى بودند در جيبشان يا كيفشان ليوان داشتند و از آن استفاده مى كردند. بعضى ها هم در دستشان آب مى خوردند. حالا كه به اينجا رسيديم بد نيست خاطره جالبى را بازگو كنم. اولين شركتى كه در ايران آبميوه پاكتى را به بازار داد شركت پاكديس اروميه بود كه آب انگور را در پاكتهاى نقره اى رنگ تحت نام سانديس مى فروخت. مردم بعد از خوردن سانديس، پاكت آن را مى شستند و از آن بعنوان ليوان آبخورى در خيابان و كوه و مسافرت استفاده مى كردند. علتش هم اين بود كه به راحتى تا مى شد و در جيب وكيف جا مى گرفت و سبك هم بود. به مرور كه مردم بهداشتى شدند منبع هاى آب و يخ جايشان را به دستگاه هاى آبسردكن دادند كه باز هم آب وبرقش را مغازه داران ميدادند. در همه خيابانها كلمن و منبع و آبسردكن نبود اما چيزى كه يادم مى آيد خيلى از مغازه ها و مخصوصا بقالى ها، نانوايى ها و لبنياتى ها بيرون مغازه شيرآب داشتند كه براحتى امكان استفاده از آنها براى خوردن و دست و صورت شستن وجود داشت.

امروز ديگر با آمدن انواع آب بسته بندى شده تقريبا اثرى از آبخورى هاى خيابانى قديم نيست، حالا اگر تشنه ات شد مى روى بقالى آب مى خرى و مى خورى تازه بايد پولت هم خرد باشد.

تحصیل کردگان بیکار

در دهه شصت بواسطه انقلاب فرهنگی و پاکسازی های گسترده تعداد زیادی از تحصیل کردگان بیکار شدند. این گروه که در میان آنان تعدادی متاهل و صاحب خانواده هم وجود داشتند، راهی به جز کار کردن در مشاغل غیر تخصصی پیدا نکردند. البته تعداد زیادی هم مجبور به ترک کشور شدند که نسل دوم مهاجران و پناهندگان را بوجود آوردند. در دهه شصت  و مخصوصا اوایل آن ، من مهندس و لیسانسه مشغول به کار در آژانسهای مسکن و تاکسی و یا فروشنده مغازه و معلم خصوصی و ویزیتور زیاد دیدم. تعدادی هم تولیدی راه انداختند. بهرحال طرح نانوشته ای بود که بنا برآن باید این گروه آدم می شدند و راه آن هم اینچنین ترسیم شده بود.

طرح حركت

پس از شهردار شدن كرباسچى در تهران و گل و گلكارى و رنگ آميزى در شهر تهران، ايشان تزى داد كه شهر كه باغ وحش نيست اينهمه نرده در آن باشد و شروع به جمع آورى نرده هاى كنار خيابانها و نرده هاى پارك ها كرد. مثلا پارك نياوران داراى نرده هاى بسيار بلندى بود كه پارك را محصور مى كرد و استفاده كنندگان پارك مجبور بودند از درهاى پارك تردد كنند. پاركها در ساعتى از شب تعطيل مى شدند و در آنها بسته مى شد. در نزديكى چهارراه ها و تقاطع ها هم كنار پياده رو نرده نصب بود تا عابرين از هر جا كه دلشان خواست به خيابان وارد نشوند. با برداشتن نرده هاهرج و مرج عجيبى در سواره روها حاكم شد. لذا راهنمايى و رانندگى طرحى به نام طرح حركت را به اجرا درآورد. بر اساس اين طرح در مكانهاى شلوغ و پر رفت و آمد سربازانى با باتوم مستقر شدند تا عابرين را به پياده رو هدايت كنند و يا آنان را مجبور كنند از خطكشى در زمان سبز بودن چراغ حركت كنند. تاكسى ها و مسافركشها هم سر چهارراه ها راه بندان ايجاد نكنند. خلاصه تا مدتى سر مردم با طرح حركت گرم بود تا مثل بقيه طرحها و برنامه هاى خلق الساعه كم كم فراموش شد.

گرویی

در دهه شصت ظروف يكبار مصرف مثل امروز زياد و معمول نبود. به همين خاطر بعضى چيزها در ظرف ظروفى فروخته مى شد كه مشترى مى بايستى يا موقع خريد با خودش مى آورد و يا پولى به عنوان گرويى مى گذاشت تا آن را پس بياورد. مثلا لبنياتى ها ماست را در كاسه هاى لعابى آبى رنگ و يا سطل هاى پلاستيكى مى فروختند. آنها براى اين ظرفها گرويى مى گرفتند تا مشترى دفعه بعد آنها را پس بياورد. همانطور كه قبلا گفتم بقالى ها براى شيشه نوشابه گرويى مى گرفتند. بعضى از بقالها هم بودند كه اصلا شيشه گرويى نمى دادند و همان اول كه نوشابه مى خواستى مى گفتند شيشه خالى دارى نه.

اما آنچه من يادم است كه شامل گرويى مى شد عبارت بود از: شيشه هاى نوشابه، شير، شيركاكائو، ماست، سركه، آبليمو، آبغوره ظروف چلوكبابى ها، آش و حليم و كله پاچه و لبنياتى ها.

من از گرويى يك خاطره جالب هم دارم. در محله ما دو بقالى بودند كه يكى از آن دو آدم بداخلاق و گرانفروشى بود. بقال خوش اخلاق نوشابه را با گرويى اش ده تومان مى فروخت يعنى نوشابه يك تومان و گرويى اش نه تومان بود . بقال بد اخلاق و گرانفروش نوشابه را با گرويى اش يازده تومان مى فروخت يعنى نوشابه يك تومان و گرويى اش ده تومان. من و يكى از دوستان در عالم نوجوانى مى رفتيم از بقال خوش اخلاق نوشابه با گرويى مى خريديم ده تومان و نوشابه اش را مى خورديم وبعد شيشه خالى را مى برديم پيش بقال بد اخلاق و ده تومان پس مى گرفتيم! هر چه مى گفت من يادم نمى آيد از من نوشابه گرفته باشيد ما مى گفتيم چطور يادتان نمى آيد همين ديروز بود. خلاصه نوشابه مجانى مى خورديم و به قول خودمان به آدم گرانفروش ضربه مى زديم! بعد از مدتى بقيه بچه ها هم ياد گرفتند و خلاصه بقال بد اخلاق ديد كلى شيشه نوشابه اضافه آورده و دوزاريش افتاد و ديگر شيشه نوشابه گرويى نداد و نوشابه مجانى هم تعطيل شد.

نوشابه بدون ساندويچ

در دهه شصت بواسطه  جنگ و كمبودهاى آن زمان نوشابه به ميزان تقاضاتوليد نمى شد. از اين رو ساندويچ فروشى ها نوشابه بدون ساندويچ نمى فروختند چون مى گفتند كه كسى ساندويچ بدون نوشابه نمى خرد و اگر نوشابه ها را خالى بفروشيم ساندويچهايمان باد مى كند. اين داستان در بقالى ها هم وجود داشت، در تابستان اگر نوشابه خنك مى خواستى بايد كيك يا بيسكوئيتى هم مى خريدي. وقتى مشترى طلب نوشابه مى كرد ، فروشنده همراه شيشه نوشابه يك بسته بيسكوئيت يا كيك روى پيشخوان مى گذاشت كه معنى آن اين بود كه با هم است و بايستى آن را هم بخرى . نوشابه فروشهايى هم بودند كه در تابستان كنار خيابان نوشابه مى فروختند. آنان وانى يا تشتى بزرگ داشتند پر از آب و يخ كه شيشه هاى نوشابه را در آن خنك مى كردند و البته  پنج تا ده ريال گرانتر از قيمت اصلى پول مى گرفتند. نوشابه در ابتداى دهه شصت، يك تومان بود كه تا آخر دهه شصت به سه ، پنج و ده تومان رسيد.

نوشابه ها با شيره و شربت داخلى توليد مى شد كه اصلا مزه نوشابه هاى قبل از انقلاب را نداشت. نوشابه هاى قبل از انقلاب با نامهاى كوكاكولا، پپسى كولا، سوپر كولا، كانادادراى ، شوئپس، سون آپ، بابل آپ ،فانتا در ايران توليد مى شد كه بعد از انقلاب به نامهاى زمزم ، پارسى كولا و كولاب تغيير نام داد.

حالا كه صحبت نوشابه شد بد نيست يادى هم از تنها دوغ گازدار  آن زمان يعنى دوغ آبعلى بكنيم . دوغ آبعلى دوغى بود كه در كارخانه اى در جاده آبعلى تهران تهيه مى شد و گفته مى شد كه اين كارخانه با استفاده از چشمه آب معدنى گازدارى كه در اختيار دارد اين دوغ را تهيه مى كند. راست يا دروغش را نمى دانم ولى دوغ بسيار خوشمزه و گوارايى بود كه همه جا گير نمى آمد. ضمن اينكه باز كردنش هم قلق داشت. اول بايستى خوب تكان ميداديد و بعد به آهستگى تشتك را باز مى كرديد.

در دهه شصت خبرى از نوشابه قوطى و خانواده نبود و تنها نوشابه در بطرى شيشه اى توليد مى شد. روى بطرى ها هم نوشته شده بود پس از مصرف با آب بشوئيد. كه البته تك و توك بقالى هايى بودند كه شيشه نوشابه ها را مى شستند. ما هم در خانه شيشه نوشابه ها را مى شستيم. راستى يادم نرود بگويم كه اگر مى خواستيد از بقالى نوشابه بخريد و شيشه خالى نداشتيد بايستى براى شيشه ها گرويى مى گذاشتيد. گرويى عبارت بود از پولى چند برابر پول شيشه نوشابه به اين منظور كه شيشه خالى نوشابه را پس مى آوريد. با پس آوردن شيشه خالى، گرويى عودت داده مى شد.

بله در دهه شصت بواسطه  جنگ و كمبودهاى آن زمان نوشابه به ميزان تقاضاتوليد نمى شد و از اين رو ساندويچ فروشى ها نوشابه بدون ساندويچ نمى فروختند.

دوچرخه سوارى خواهر من

بعد از انقلاب و اجبارى شدن حجاب بيرون آمدن يوميه زنان مشكلات خاص خودش را داشت چه برسد به دوچرخه سوارى آنها كه از معصيتهاى بزرگ بود. خواهر من در حياط خانه مان دوچرخه سوارى را ياد گرفته بود و از بس به دور حياط چرخيده بود حوصله اش سر رفته بود. تابستان شصت و يك يا دو بود و خواهر من ده ، يازده ساله كه موهايش را پسرانه كوتاه كرد و با من به دوچرخه سوارى به خيابانهاى اطراف خانه مان آمد. هرچند كه پيراهن پسرانه و شلوار پوشيده بود اما  با كمى دقت مى شد فهميد كه او دختر است. هر از گاهى كه كسى توجه اش به او جلب مى شد من او را احمد صدا ميزدم و بدين ترتيب هم او متوجه مى شد كه خطر نزديك است وهم اگر برادرى شك كرده بود تا حدودى گمراه مى شد. البته خواهرم هم با صداى پسرانه جواب مى داد تا بيشتر واقعى جلوه كند و معمولا در اينجور مواقع سريع دور مى زديم و دور مى شديم.

روزى دايى مادرم مهمان خانه ما بود و گويا اين احمد صدا زدن من را ديده بود و رفته بود منزل ما و داستان را به پدرو مادر من گفته بود و كمى هم نارحت شده بود. اسم دايى مادرم احمد بود و او فكر مى كرد كه داستان به او و شايد مسخره كردنش بر مى گردد. آن روزها مثل الان نبود كه يك بچه ده دوازده ساله به آدم شصت هفتاد ساله بگويد بيشين بينيم بابا و همه برايش دست بزنند. خانه كه برگشتيم يكراست رفتيم بازجويى و كلى توضيح داديم كه جريان چى است اما نتوانستيم ثابت كنيم كه انتخاب اسم احمد تصادفى بوده . بهر حال دايى احمد را بوسيديم و او هم افسوس خورد كه براى يك دوچرخه سوارى ساده چرا ما بايد اينهمه دروغ دغل به كار ببنديم.

دوچرخه سوارى خواهرم يكى دو سالى به همين ترتيب ادامه داشت تا اينكه با بزرگتر شدنش و بدتر شدن اوضاع زمانه تعطيل شد و به آخر رسيد.

بازی های کوچه

در دهه شصت كه هنوز كوچه ها و خيابانهاى فرعى به تصرف انبوه ماشينهاى پارك شده در نيامده بود، كوچه محل مناسبى براى بازيهاى دستجمعى بچه ها بود. بازيهاى كه هنوز هم اسمشان وجود دارد ولى به علت نبود فضاى مناسب به فراموشى سپرده شده است. از كوچه ها وخيابانهاى فرعى تهران و شهرستانها كه رد مى شدى اغلب حلقه بسكتى يا خط كشى زمين گل كوچيك و واليبال  ديده مى شد. بدمينتون هم از بازيهاى كوچه بود. جدا از اين ورزشها، بازيهايى مثل هفت سنگ ، لى لى ، تيله بازي(كه همان بيليارد زمينى بود) گل يا پوچ، دوز بازي، بادبادك بازي، منچ وماروپله، سرنخ، مسترمايند، خط نقطه، اسم فاميل هم مطرح بود. در محله ها و نقاط سنتى تر ترتره بازى و الك دولك( پلاچفته) و گرگم به هوا و شاه وزير هم بازى مى شد.

بعضى از اين بازيها نشستنى بود و مناسب براى ساعتهاى داغ،  كه بچه ها  بر روى سكوى خانه اى يا سايه خنك درختى  يا در گوشه حياط يا زير زمينى بى سروصدا مشغول بازى مى شدند. بازيهاى بدو بدو معمولا عصر و غروب آفتاب با هياهو و سروصدا انجام مى شد.

در گل كوچيك هم اگر تعداد نفرات براى بازى كافى نبود يك گله يا شوت يك ضرب بازى مى شد. از مكافات بزرگ بازيهاى كوچه افتادن توپ به داخل حياط خانه ها بود. از بدبختى بچه هاى كوچه هميشه هم توپ داخل خانه  بد اخلاق ترين و عصبى ترين اهالى كوچه مى افتاد و پس گرفتنش هم واويلا بود.

ياركشى، جر زنى، رجز خوانى، كتكارى، قهر وآشتى، شلوار سوراخ شده، دست و پاى زخمى، دمپايى پاره، خون دماغ ، پارچ آب خنك، همه و همه از حواشى لذت بخش بازى در كوچه بود.

يخ فروشی

يكى از مشاغلى كه در دهه شصت وجود داشت ولى اكنون تقريبا منقرض شده يخ فروشى بود. البته در دهه شصت هم نسبت به قبل تر از آن يخ فروشى از سكه افتاده بود اما يخ فروشى در فصل تابستان شغلى رايج و براى مردم لازم بود. يخ فروشى در مغازه انجام نمى شد و از آنجائيكه شغلى فصلى بود بيشتر در دكه ها و كنار خيابان مرسوم بود. يخ فروشها قالبهاى بزرگ يخ را از كارخانه هاى يخسازى مى خريدند و سپس به صورت ربع قالب ، نيم قالب و قالبى مى فروختند . قالبهاى يخ به طول تقريبى  يك متر در مقطع بيست در بيست سانتيمتر توليد مى شد و هر چه بلورى تر بود مرغوبتر محسوب مى گرديد. يخ فروشها ابزارى به نام اسكنه  داشتند كه يخ را با آن خرد مى كردند. از ديگر ابزار آنها اره و چكش بود كه براى تقسيم يك قالب به نيم و چارك  استفاده مى شد. يخ فروشها قالبهاى يخ را معمولا در صندوق هاى بزرگ چوبى و يا روى پالتهاى چوبى مى چيدند و روى آن براى ديرتر آب شدن گونى مى انداختند. از آخرين يخ فروشى هايى كه من يادم است يكى در ميدان هفت تير و ديگرى در تجريش بود. يخ فروشى ها مشترى هاى دايم هم داشتند. آبميوه فروشى ها، چلوكبابى ها، مرغ و ماهى فروشها، نوشابه فروشها بسته به ميزان مصرفشان روزانه يخ قالبى مى خريدند. صبحاى زود يخ فروشها قالبهاى يخ را پشت در مغازه آنها مى گذاشتند و بسيار ديده بودم كه يخها تا آمدن صاحب مغازه كنار پياده روآب رفته بودند. يخ فروشى در ورودى شهرها رونق بسيار داشت چرا كه تمام اتوبوسها و كاميونها يخ مورد نياز خودشان را در آنجا مى خريدند. به غير از اينها مسافران هم براى آب خنك هنگام سفر كلمن هاى خود را با همين يخها پر مى كردند. در دهه شصت ماشينها و اتوبوسها كولر نداشتند و آب خنك از ضروريات سفر در تابستان بود. در روزهاى داغ تابستان اگر كسى در منزل مهمان داشت، ميوه و شربت را با همين يخها خنك مى كرد و حتى براى خنكى بهتر كولر نيم قالب يخ در كولر آبى مى گذاشتند.  يادش به خير وقتى همه فاميل جمع مى شدند و ... بگذريم. قيمت يك قالب يخ از سه تومان تا پنج تومان متغيير بود كه بعد از جنگ به بيست تومان هم رسيد.